قصه اینجاست که شب بود و هوا ریخت بهم - سیمیمن بهبهانی

ساخت وبلاگ

     قصه اینجاست که شب بودو هوا ریخت بهم

من چنان درد کشیدم که خدا ریخت بهم...


صاف بود آب و هوایم که دو چشمت بارید

که به یک پلک زدن آب و هوا ریخت بهم...


دست در دست خدا بودی و با آمدنم

عاشق من شدی و رابطه ها ریخت بهم...


وای مردرویاهایم ببخشید مرا

عشق بعدی شدم و بین شما ریخت بهم...


فاصله بین من و تو نفسی بود ولی

رفتی و وسوسه فاصله ها ریخت بهم...


قصد این بود ک عاشق بشویم اما نه

عشق ما از همه زاویه ها ریخت بهم...


نیمه شب بود خدا بود و من بی سیگار

لعنتی رفتنش اعصاب مرا ریخت بهم...


باز اقبالی و آهنگ شقایق اما

چقدر ساده هم آغوشی ما ریخت بهم...


بعد از آن زندگی آنقدر به من سخت گرفت

خانه از بعد همان ثانیه ها ریخت بهم...


کلماتم همه در بغض گلو درد شدند

بعد از آن شعر و غزل قافیه ها ریخت بهم...


خسته ام آه چرا رابطه عشقی ما

به همین سرعت و بی چون و چرا ریخت بهم.؟!!...

یغما گلرویی - آدمای ساده...
ما را در سایت یغما گلرویی - آدمای ساده دنبال می کنید

برچسب : قصه اینجاست که شب بود, نویسنده : dblackletter1 بازدید : 332 تاريخ : شنبه 11 دی 1395 ساعت: 20:43