یغما گلرویی - آدمای ساده

متن مرتبط با «ای همه هستی زتو پیدا شده» در سایت یغما گلرویی - آدمای ساده نوشته شده است

از زمانی که تورا بین خلایق دیدم - حسین طاهری

  • از زمانی که تو را بینِ خلایق دیدممثلِ یک فاتحِ مغرور به خود بالیدمعشق یک بار به من گفت: برو! گفتم: چشمعقل صد بار به من گفت: نرو! نشنیدمپدرم هی وصیت کرد که عاشق نشومتو چه کردی که به گورِ پدرم خندیدم؟سال ها درد کشیدم که به دردم بخوریآخرش رفتی و از درد به خود پیچیدمتشنه بودم که تو ساکِ سفرت را بستیحیف از آن آب که پشتِ سرِ تو پاشیدمآه ای کعبه ی از چشمِ خدا افتادهکاش اینقدر به دورِ تو نمی چرخیدماز دهانم که پر از توست بدم می آیدتف بر آن لحظه که لب های تو را بوسیدماز خودی زخم نمی خوردم اگر بی تردیداز سگم بیشتر از گرگ نمی ترسیدماینکه بخشیده‌ام‌ت فرقِ میانِ من و توستمن اگر مثلِ تو بودم که نمی بخشیدمداستانِ من و زیباییِ تو یک خط است:"بچگی کردم و از لای لجن گُل چیدم"حسین طاهری بخوانید, ...ادامه مطلب

  • هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی

  • درویشی بود که در کوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند:  "هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی" اتفاقاً زنی این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت: من پدر این درویش را در می‌آورم که هر روز مزاحم آسایش ما میشود. زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت: من به این درویش ثابت می‌کنم که هرچه کنی به خود نمی‌کنی. کمی دورتر پسری که در کوچه بازی میکرد نزد درویش آمد و گفت: من بازی کرده و خسته و گرسنه‌ام کمی نان به من بده. درویش هم همان فتیر شیرین را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور فرزندم ! پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: درویش! این چه بود که سوختم؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد. زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور که توی سرش می‌زد و شیون می‌کرد، گفت: پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم . آنچه را که امروز به اختیار می‌کاریم فردا به اجبار درو می‌کنیم. پس در حد اختیار، در نحوه‌ی افکار و کردار و گفتارمون بیشتر تامل کنیم! , ...ادامه مطلب

  • گل باغ آشنایی - شاملو

  • گل من، پرنده ای باش و به باغِ باد بگذر مه من، شکوفه ای باش و به دشتِ آب بنشین   گلِ باغِ آشنایی، گلِ من، کجا شکفتی که نه سرو می شناسد نه چمن سراغ دارد؟   نه کبوتری که پیغامِ تو آورد به بامی نه به دست باد مستی گل آتشین جامی نه بنفشه ای      , ...ادامه مطلب

  • بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید - مولانا

  • بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید در این عشق چو مردید همه روح پذیرید بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید کز این خاک برآیید سماوات بگیرید بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید , ...ادامه مطلب

  • تفسیر غزل الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها - حافظ

  • الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها به بوی نافه ای کاخر صبا زان طره بگشاید ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل ها مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم جرس فریاد می دارد که بربندید محمل ها به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها همه کا,تفسیر,الساقی,ناولها ...ادامه مطلب

  • داستان سه آمریکایی و سه ایرانی

  • سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.   همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفر,داستان,آمریکایی,ایرانی ...ادامه مطلب

  • دعای کوروش کبیر برای ایران زمین

  • روزی بزرگان ایرانی و موبدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند که برای ایران زمین دعای خیر کند؛ و ایشان بعد از ایستادن در کنار آتش مقدس اینگونه دعا کردند: خداوندا اهورا مزدا ای بزرگ آفریننده آفریننده این سرزمین بزرگ،سرزمینم و مردمم را از دروغ و دروغگویی به دور بدار. بعد از اتمام دعا عده ای در فکر فرو رفتند و از شاه ایران پرسیدند که چرا این گونه دعا نمودید؟ فرمودند:چه باید می گفتم؟ یکی جواب داد :ب,دعای,کوروش,کبیر,برای,ایران,زمین ...ادامه مطلب

  • ای دریغا - حسین صفا

  • دیگر این ابر بهاری ، جان باریدن ندارد این گل خشکیده دیگر ، ارزش چیدن ندارد این همه دیوانگی را ، با که گویم با که گویم آبروی رفته ام را ، در کجا باید بجویم پیش چشمم چون به نرمی ، میخرامی میخرامی در درونم مینشیند ، شوکران تلخ کامی نامِ تو چون قصه هر شب ، مینشیند بر لبِ من غُصه ات پایان ندارد ، در هزار و یک شبِ من روی بالینم به گریه ، نیمه شب سر میگذارم من از تو این دیوانگی را ، هدیه دارم من,دریغا,حسین ...ادامه مطلب

  • ای شرمگین نگاه غم آلود - سیمین بهبهانی

  • ای شرمگین نگاه غم آلود پیوسته در گریز چرایی ؟   با خندهٔ شکفته ز مهرم آهسته در ستیز چرایی ؟   شاید که صاحب تو ، به خود گفت در هیچ زن عمیق نبیند   تا هیچگه ز هیچ پری رو نقشی به خاطرش ننشیند   اما ز من گریز روا نیست من ، خوب ، آشنای تو هستم   اینسان که رنج های تو دانم گویی که من به جای تو هستم   باور نمی کنی اگر از من بشنو که ماجرای تو گویم   در خاطرم هر آن چه نشانی است یک یک ، ز تو ، برای تو گویم  ,شرمگین,سیمین,بهبهانی ...ادامه مطلب

  • چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون - مولانا

  • شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید: <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">, ...ادامه مطلب

  • خود گنه کاریم و از دنیا شکایت میکنیم - شیخ بهایی

  • خود گنه کاریم و از دنیا شکایت می کنیم! غافل از خود، دیگری را هم قضاوت می کنیم! کودکی جان می دهد از درد فقرو ما هنوز… چشم می بندیمو هرشب ,خواب راحت می کنیم! عمر کوتاه است و دنیا فانی و با این وجود… ما به این دنیای فانی زود عادت می کنیم! ما که بردیم آبرو از " عشق " پس دیگر چرا… " عشق " را با واژه , ...ادامه مطلب

  • شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان - شیخ بهایی

  • شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان که صبح وصل نماید در آن، شب هجران   شبی، چنانکه اگر سر بر آورد خورشید سیاه روی نماید چو خال ماهرخان   ز آه تیره‌دلان، آنچنان شده تاریک که خواب هم نبرد ره به چشم چار ارکان   زمانه همچو دل من، سیاه روز شده گهی که سر کنم از غم، حکایت دوران   ز جوریار اگر شکوه سرکنم، زیبد که, ...ادامه مطلب

  • نوید آشنایی میدهد چشم سخنگویت - وحشی بافقی

  • نوید آشنایی می‌دهد چشم سخنگویت گرفته انس گویا نرمیی با تندی خویت   بمیرم پیش آن لب، اینچنین گاهی تبسم کن بحمدالله که دیدم بی گره یک بار ابرویت   به رویت مردمان دیده را هست آنچنان میلی که ناگه می‌دوند از خانه بیرون تا سر کویت   شرابی خورده‌ام از شوق و زور آورده می‌ترسم که بردارد مرا ناگاه و بیخود آو, ...ادامه مطلب

  • این قافله عمر عجب میگذرد - خیام

  •  این قافله عمر عجب میگذرد دریاب دمی که با طرب میگذرد ساقی غم فردای حریفان چه خوری پیش آر پیاله را که شب میگذرد (خیام), ...ادامه مطلب

  • همسفر - ایرج جنتی عطایی (اختصاصی "ادبیات سیاه")

  • تو از کدوم قصه ای که خواستنت عادته  نبودنت فاجعه ، بودنت امنیته  تو از کدوم سرزمین ، تو از کدوم هوایی که از قبیله ی من ، یه آسمون جدایی اهل هر جا که باشی  قاصد شکفتنی  توی بهت و دغدغه ناجی قلب منی  پاکی آبی یا ابر  نه خدا یا شبنمی  قد آغوش منی  نه زیادی نه کمی  منو با خودت ببر  من حریص رفتنم  عاشق ف, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها