یغما گلرویی - آدمای ساده

متن مرتبط با «احمد شاملو مرگ نازلی» در سایت یغما گلرویی - آدمای ساده نوشته شده است

نازنین جامه ی خوبت را بپوش - احمد شاملو

  • بر شانه ی ِ من کبوتری ست که از دهان ِ تو آب میخوردبر شانه ی ِ من کبوتری ست که گلوی ِ مرا تازه میکند.بر شانه ی ِ من کبوتری ست باوقار و خوبکه با من از روشنی سخن میگویدو از انسان ــ که رب النوع ِ همه ی ِ خداهاست.من با انسان در ابدیتی پُرستاره گام میزنم.در ظلمت حقیقتی جنبشی کرددر کوچه مردی بر خاک افتادد, ...ادامه مطلب

  • گل باغ آشنایی - شاملو

  • گل من، پرنده ای باش و به باغِ باد بگذر مه من، شکوفه ای باش و به دشتِ آب بنشین   گلِ باغِ آشنایی، گلِ من، کجا شکفتی که نه سرو می شناسد نه چمن سراغ دارد؟   نه کبوتری که پیغامِ تو آورد به بامی نه به دست باد مستی گل آتشین جامی نه بنفشه ای      , ...ادامه مطلب

  • در تمام شب چراغی نیست - احمد شاملو

  • در تمامِ شب چراغی نیست. در تمامِ شهر نیست یک فریاد. ای خداوندانِ خوف‌انگیزِ شب‌پیمانِ ظلمت‌دوست! تا نه من فانوسِ شیطان را بیاویزم در رواقِ هر شکنجه‌گاهِ پنهانیِ این فردوسِ ظلم‌آیین، تا نه این شب‌هایِ بی‌پایانِ جاویدانِ افسون‌پایه‌تان را من به فروغِ صدهزاران آفتابِ جاودانی‌تر کنم نفرین، ــ ظلمت‌آباد, ...ادامه مطلب

  • از رنجی خسته ام که از آن من نیست - احمد شاملو

  • از رنجی خسته ام که ازآنِ من نیست بر خاکی نشسته ام که ازآنِ من نیست با نامی زیسته ام که ازآنِ من نیست از دردی گریسته ام که ازآنِ من نیست از لذّتی جان گرفته ام که ازآنِ من نیست به مرگی جان می سپارم که ازآنِ من نیست,از رنجی خسته ام ...ادامه مطلب

  • احمد شاملو - مرگ نازلی

  • نازلی! بهارخنده زد و ارغوان شکفت در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر دست از گمان بدار! با مرگ نحس پنجه میفکن! بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار... نازلی سخن نگفت، سر افراز دندان خشم بر جگر خسته بست رفت *** نازلی ! سخن بگو! مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را در آشیان به بیضه نشسته ست! نازلی سخن نگفت چو خورشید از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت *** نازلی سخن نگفت نازلی ستاره بود: یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت نازلی سخن نگفت نازلی بنفشه بود: گل داد و مژده داد: زمستان شکست! و رفت...,احمد شاملو مرگ نازلی ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها